نويسنده: ميترا کديور




 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

در سال 1911 فرويد در مقاله ي « تعاريفي در ارتباط با دو اصل عملكرد رواني » مرحله اي را فرض مي كند كه در آن فعاليت رواني را فقط « اصل لذت » هدايت مي كند. اين اصل بر قانون جاذبه و دافعه استوار است. يعني اينكه فعاليت رواني از هر آنچه ممكن است رنج آور باشد خود را كنار مي كشد و به سمت آنچه كه لذت بخش است جذب مي شود. در اين مرحله فرد چندان به مقوله ي واقعيت وقعي نمي نهد و از آنچه كه واقعي است و از آنچه كه وهم است به يك نسبت كامياب مي شود.
فرويد معتقد است كه بعداً اصل ديگري پديدار مي گردد كه عملكرد آن جدا كردن واقعيت از توهم است، حتي اگر اين واقعيت ناخوشايند باشد. در هر صورت فرد قبل از هر چيز نياز دارد در اين دنيا زنده بماند و براي اين كار بايستي به قوانين حاكم بر آن تن در دهد، حتي اگر اين قوانين برايش ناخوشايند باشند. و حالا اين « اصل واقعيت » است كه جايگزين اصل لذت مي شود و در اثر آن فرد ياد مي گيرد كه كار كند، صبر كند، محاسبه كند، تحمل كند، در يك كلام عاقل شود.
اما اصل واقعيت به هيچ وجه در تضاد با اصل لذت نيست. در اينجا هم هدف بدست آوردن لذت است. منتها در اينجا بهترين راه كوتاهترين راه نيست.
چند سال بعد، يعني در سال 1920، تئوري روانكاوي به نقطه اي از بسط خود مي رسد كه مجبور مي گردد درست عكس آنچه را كه در سال 1911 عنوان كرده بود بپذيرد: اين واقعيت كه ناخودآگاه از اصل لذت پيروي نمي كند، كه در راستاي يك تعادل نيست، بلكه يك بهم ريختگي ساختاري است. ناخودآگاه نه به صورت لذت بلكه به صورت رنج تجلي مي كند. در كتاب « ماوراي اصل لذت » فرويد از اجبار به تكرار صحبت مي كند كه تنشي پابرجاست. ناخودآگاه در هموستاز لذت قابل گنجيدن نيست.
تفاوت آشكاري است بين احساس لذت در سطح « من » كه آگاهانه است و آنچه ناخودآگاه را خرسند مي كند. آنچه سوژه را در سطح ناخودآگاه خرسند مي كند به احتمال زياد با احساس ناخوشايند بودن در سطح « من » همراه است. با اين تعريف شكاف بين خودآگاه و ناخودآگاه بارزتر مي شود. درد و رنجي را كه نوروتيك ها حس مي كنند با اين ترتيب لذتي است در سطح ناخودآگاهشان. فرويد در تبصره اي كه چند سال بعد به اين كتاب اضافه مي كند متذكر مي شود كه خوشايند و ناخوشايند بودن در هر صورت احساسهاي خود آگاه بوده و در ارتباط با « من » هستند و در نتيجه واژه هايي نامناسب براي ناخودآگاه محسوب مي شوند. لكان با استناد به همين مطلب مقوله ي ژوئي سانس را به عنوان يكي از عمده ترين مقولات روانكاوي مطرح مي كند.
صحبت از رضايت مندي در سطح ناخودآگاه كلّ مقوله ي رضايت مندي را به هم مي ريزد. « وقتي تو رنج مي بري شايد همان وقتي است كه تو بيش از همه لذت مي بري » و اين بدان معناست كه « تو نمي داني چه وقت لذت مي بري ». لكان مي گويد:‌ « ژوئي سانس لحظه اي است كه نمي توانم بگويم ». نه اينكه از شدت لذت زبانم بند آمده باشد بلكه نمي توانم آن را تعريف كنم. خوشي ام را مي توانم تعريف كنم ولي ژوئي سانس ام را ابداً.
ژرار ميلر مي گويد: « شايد ژوئي سانس به دهشت نزديكتر از هر چيز ديگر باشد، دهشتي را كه فرويد در چشمان « موش مرد »، زماني كه او از فانتاسمش صحبت مي كرد، ديد ». آدميزاده مي تواند خوشي و ناخوشي اش را تعريف كند با اين همه هيچ يقيني به آنها ندارد، حال آنكه ژوئي سانس اش برايش يك يقين است، در حالي كه نمي تواند آن را تعريف كند.
ژوئي سانس هميشه با گرفتاري همراه است و اين آن اجباري است كه سدّ راه خوشبختي و سعادت است. آنچه را لكان دانش ناخودآگاه مي نامد همين گرفتاري هاي ژوئي سانس است. سوژه در حركت به سوي ژوئي سانس اش ناگزير به رويارويي با درد و رنج است و اين همان چيزي است كه موجب واپس زني مي شود. سوژه از ارضا كردن سائق هايش چشم مي پوشد و همين چشم پوشي ها تاريخچه او مي گردد. اما همان طور كه فرويد و لكان هردو مي گويند « واپس زده هميشه باز مي گردد ». ژوئي سانس برمي گردد اما با چهره اي ديگر، با چهره ي سمپتوم. سمپتوم فقط يكي از جانشين هاي ژوئي سانس است. رمزگشايي سمپتوم، يافتن معناي آن، يعني يافتن ژوئي سانسي كه در آن مكتوم است و سوژه از آن بي خبر.
براي فرويد فرهنگ و تمدن بزرگترين مانع بر سر راه لذت بي حد و حصر است و براي لكان چيره شدن بعد سمبوليك بر انسان بزرگترين مانع بر سر راه ژوئي سانس است. كاستراسيون سمبوليك سوژه را از قسمت بزرگي از ژوئي سانس اش محروم مي كند. فقط قسمت كوچكي از آن مي تواند از اين كاستراسيون عبور كند كه لكان آن را « لذت افزوده » (1) مي نامد و بر اساس « ارزش افزوده » ماركس تعريف مي كند. پي گرفتن لذت افزوده در اقتصاد رواني همان قدر مشكل است كه رديابي ارزش افزوده در اقتصاد سرمايه داري.
لكان ديدگاه فرويد را در مورد « ليبيدو » معكوس مي كند و به آن از وجه كاستراسيون نظر مي اندازد. در اين حال ليبيدو به صورت يك كمبود تعريف مي شود. لكان در عين حال ژوئي سانس را به صورت يك ماده، يك «سوبستانس »(2) ( جوهر ) تعريف مي كند و آن را در تضاد با اين كمبود قرار مي دهد، در تضاد با اشتياقي كه اين كمبود را به نمايش مي گذارد.
لكان تأكيد دارد كه ما نه باژوئي سانس بلكه با پس مانده ي آن است كه سروكار داريم. پس مانده اي كه از بُعد سمبوليك گذشته است. و اين آن لذت افزوده است كه مطلقاً جنسيتي نيست و درّه ي عميقي آن را از ژوئي سانس جنسي جدا مي كند. به خاطر همين است كه رابطه ي جنسي وجود ندارد. آنچه باقي مي ماند عشق است كه مي تواند جايگزين رابطه ي جنسي بشود كه وجود ندارد. مواجه شدن با ژوئي سانس خالص بدون ميانجي گري بعد سمبوليك آن چيزي است كه در پسيكوز اتفاق مي افتد.
آنچه را فرويد تحت نام كاستراسيون يا اختگي تعريف كرده است همين تخليه ژوئي سانس است. فقط تكه هايي از ژوئي سانس روي قسمت هايي از تن باقي مي مانند كه او انها را « مناطق شهوت زا » ناميد. اگر لكان كلمه ي لذت افزوده را به كار مي برد به خاطر اين است كه نوعي دادوستد كالا وجود دارد: دال در مقابل ژوئي سانس. وقتي كه ژوئي سانس اخته شد آنچه كه باقي مي ماند اشتياق است. اشتياقي كه به طرز والايي انساني است و سوژه را از ژوئي سانس مهلك محافظت مي كند.

پي نوشت ها :

1.plus-de-jouir(F)
2.substance(F)

منبع مقاله :
كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.